عشق چیست؟؟؟!!!
hamechi
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید اميدوارم از وبلاگ من خوشتون آمده باشه ....... با تشكر

پيوندها
دانلود
دانلود
sargarmy
مذهبی
hamechi
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان hamechi و آدرس lenge-kafsh.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 4434
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

top:5px>

نويسنده
jafar sh

پنج شنبه 4 فروردين 1390برچسب:داستان, :: 16:28 :: نويسنده : jafar sh

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟   

قلبقلب
 استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به

یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟


 شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.


 استاد پرسید: چه آوردی؟


 و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا

کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد پاسخ داد: عشق یعنی همین

شاگرد پرسید؟ پس ازدواج چیست؟

استاد گفت: این بار به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور و به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.

استاد پرسید؛ آیا به راستی این بلندترین درخت است؟

 

شاگرد پاسخ داد: اولین درخت بلندی که دیدم انتخاب کردم ترسیدم بلندتر از آن پیدا نکنم و دست خالی برگردم.

 

 

استاد پاسخ داد: ازدواج یعنی همین

******************************************************

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند.

ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان نشست.

پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.

پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟

پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.

بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟

عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ..

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت.

صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.

در آن صفحه این طور نوشته شده بود:

امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.

هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردممتفکرمتفکر



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: